۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

کاربر برگزیده سال بالاترین چه کسی است؟

همه کسانی که با وجود شرایط بسیار سخت، گرفتاری و مشکلات خود هنوز مشغول فعالیت و تلاش در بالاترین هستند.

همه کسانی که از بالاترین قهر و خداحافظی نکرده‏اند. البته حساب بعضی از دوستان و کاربران در این قضیه جدا است و ایشان دلایل شخصی و منطقی خودشان را برای عدم حضور گفته‏اند. اما منظورم کسانی است که با دیدن و خواندن چهار تا لینک و نظرات دیگران که مطابق میل ایشان نیست، عطای بالاترین را به لقایش بخشیده‏اند. زیبایی، کیفیت و قدرت بالاترین به همین تنوع آن است. پس دوستان من و کاربران گرامی لطفاً دوباره به بالاترین برگردید. اصل زندگی همین است که شما مخالف و منتقد داشته باشید و همه مثل شما نباشند. اگر روزی برسد که همه مثل هم فکر کنیم و هیچ تفاوتی از لحاظ عقیدتی و اندیشه با هم نداشته باشیم، آن روز روز تلخی خواهد بود. چون همه چیز تکراری خواهد بود و هیچ چیزی هم از زندگی بدست نخواهیم آورد. زیبایی انسان‏ها در داشتن صفاتی مشترک ولی تنوع در عقاید، اندیشه، تفکر و رفتارها است. تفاوت‏ها و ویژگی‏های منحصر به فرد ما است که باعث تقویت و پایداری یک جامعه می‏شود. جامعه‏ای زنده می‏ماند که تنوع، کثرت و پلورالیسم در آن جریان داشته باشد. اگر بالاترین مورد توجه است به همین دلیل است که کاربرانی با سلایق، اندیشه‏ها و عقاید متفاوتی دارد.

هر کسی که در بالاترین بدون هیچ چشم داشت و انتظاری مشغول فعالیت (ارسال لینک، نوشتن نظر و رأی دادن) است. هدفش خبررسانی و اطلاع رسانی است و مسائل جانبی از جمله داغ شدن لینک، تعداد رأی، کسب امتیاز و افزایش اعتبار برای او در اولویت آخر قرار دارند. البته اکثر ما داغ شدن لینک‏هایمان، کسب امتیاز و افزایش اعتبار را دوست داریم. اما همین فعالیت و کار ما مهمتر و ارزشمند است.

هر کسی که قانون بالاترین برایش ارزش و اهمیت دارد و قانونمدار است و با تذکرات خود به دنبال افزایش کیفیت بالاترین است.

هر کسی که از رأی منفی استفاده احساسی، نادرست، غیرقانونی و عقیدتی نمی‏کند و رأی منفی برای او حکم ابزار قانونی و تذکر را دارد و نه وسیله‏ای برای تلافی و اهداف دیگر.

همه کسانی که از بخش نظرات لینک‏ها به درستی استفاده می‏کنند.

و هزاران دلیل و نکته که یک کاربر را کاربر برگزیده بالاترین می‏کند. به نظر من خیلی از کاربران برگزیده هستند. چون مفهوم مطلق و صد در صد در اینجا بی معنی است. هر فردی دارای اشتباهات و خطاهایی است و اگر این طور نباشد جای تعجب است. زیرا انسان مجموعه‏ای از صفات و ویژگی‏های مختلف است و نمی‏توان همه خوبی‏ها را در یک نفر جمع کرد و یا پیدا کرد.

اما ای کاش خود بالاترین هم بخشی برای انتخاب کاربران برگزیده سال داشت. یک بخش انتخاب توسط تیم مدیریت و بخش دیگر انتخاب کاربران. با آرزوی سالی خوش و همراه با موفقیت و شادکامی برای شما. نوروزتان پیروز.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

نوروز - از بس مطالب غمگین می‏نویسم، مانده‏ام برای نوروز چی بنویسم؟!

سال نو مبارک... چند ساعت دیگر به تحویل سال نو باقی مانده است، دستی را بگیریم تا حداقل چند نفر دیگر هم در شادیهایمان با ما سهیم باشند... چند روزی است که نقشه کشیده بودم برای آخرین روز اسفند و هنگام سال تحویل یک مطلب، خاطره و یا نوشته شاد و نوروزی بنویسم. ولی نمی‏توانم. بارها مطلبی نوشتم، ولی از ارسال آن به بالاترین خودداری کردم. دست خودم نیست. دلم رضایت نمی‏دهد. چون...

نمی‏توانم یاد آن مادری را از ذهنم پاک کنم که همین الان مشغول تمیز کردن خانه های دیگران است و از نوروز، خانه تکانی، بهار و چیزی به نام سال نو در خانه او و برای بچه‏هایش هیچ خبری نیست...

زنی که سر چهارراه برای سلامتی ما اسپند دود می‏کند...

دخترک گل فروش، پسرک فالگیر...

مردی که به دلیل فقر چیزی به عنوان عیدی و لباس نو برای فرزندانش نخریده است...

بچه‏های دست فروش خیابان که اگر تا امشب و لحظه تحویل سال نو نتوانند پول مورد نظر رئیس را تأمین کنند، باید به عنوان هدیه و عیدی کتک، مشت، لگد و سیلی دریافت کنند...

پدر و مادرهایی که در خانه سالمندان چشم انتظار یک نفر هستند که به ایشان عید را تبریک بگوید...

معلولان و کودکان بی سرپرست که در آسایشگاهها هستند...

و هزاران نمونه دیگر که همه کم و بیش با آن آشنا هستیم.

اگر امشب برای خیلی‏ها لحظه خوب، شادی و خوشی است. برای خیلی‏های دیگر اینطور نیست. برای این افراد فقط نام سال عوض می‏شود و تنها یک واحد به عدد سال اضافه می‏شود.

پس بیایید کاری کنیم که امشب چند نفر دیگر هم شاد شوند و نوروز و بوی خوش بهار را احساس کنند... هر چقدر هم که کمک ما ناچیز باشد، برای ایشان ارزش دارد. این کمک هر چیزی که باشد، مهم نیست. مهم این است که دل انسانی را شاد کرده باشیم. این ارزشمندترین کاری است که به عنوان یادگاری امسال ما باقی خواهد ماند. نوروزتان پیروز...




۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

همه سهمیه و امتیاز آن مرد جانباز در چشمان نابینایش خلاصه شده است

حاجی! این قدر برای ما از دوران جنگ، خاطره و قصه تعریف نکن! ... خسته شدیم... گوش ما از این حرف‏ها پر است... می‏خواستید نروید! ... کلی سهمیه و امتیاز نصیبتان شده است، دیگر چه می‏خواهید؟ ... دست از سر ما بردارید... نکند جان ما را هم می‏خواهید؟! ... خانه، ماشین، باغ، ویلا، پول و کلی امکانات دیگر دارید، هنوز سیر نشده‏اید؟! ... حاجی! شما چرا با اتوبوس رفت و آمد می‏کنی؟ یعنی این قدر خسیس هستی که حاضر نیستی پول کرایه تاکسی را بدهی؟ یا مگر شما بنز آخرین مدل و راننده شخصی نداری؟! ... حاجی! گدا بازی در نیار و عید نوروز و تابستان دست خانم را در دستت بگیر و یک سفری برو کیش، دوبی یا استانبول... مظلوم نمایی؟ ... برای ما قیافه می‏گیری؟! ... به درک که به جنگ و جبهه رفته‏ای! ... به ما چه! ... شما خیلی فیلم اکشن و وسترن نگاه می‏کردید، جوگیر و احساساتی شدید... دوره شما تمام شد... خودتان هم به تاریخ پیوسته‏اید... مشکلات شما به ما هیچ ربطی ندارد... از آن همه سهمیه و امتیاز استفاده کنید... به درک، به جهنم که به جنگ و جبهه رفتید...

دیگر شنیدن این حرف‏ها برایش عادی شده است. چهره مردم را نمی‏بیند، ولی زخم زبان‏هایشان را می‏شنود. زخم زبان‏های ناحقی که با او همان کاری را می‏کنند که دشمن با او کرد. تحمل گلوله و ترکش دشمنان را داشت، ولی تحمل ترکش‏های خودی (زخم زبان‏ها) را ندارد. او، همرزمانش و خیلی‏های دیگر با دشمن همین مردم جنگیدند و مبارزه کردند. او از زندگی خودش برای آسایش و راحتی دیگران، گذشت کرد. اما مردم چقدر زود فراموش می‏کنند. شاید هم دلشان می‏خواهد که فراموش کنند. شاید هم فراموشی برایشان بهتر است.

سهمیه و امتیازی که نصیب او شد دو چشم نابینا، زخم و ترکش‏های باقیمانده از جنگ، مشکلات، درد، رنج و غم و غصه است. بزرگ شدن فرزندانش را ندید. حسرت دیدن چهره بچه‏هایش سهم او از زندگی، جبهه و جنگ است. نه خانه‏ای نصیب او شد، نه ویلا، نه بنز آخرین مدل و نه پولی به دست او رسید. بچه‏ها به دلیل مشکلات شدید اقتصادی درس را رها و ترک تحصیل کردند. حتی از آن سهمیه کنکور و دانشگاه هم چیزی به ایشان نرسید. همسرش برای تأمین مخارج زندگی مجبور به انجام کار در خانه‏های دیگران و تحمل هزار و یک تحقیر و سختی است.

می‏گوید: "زمان جنگ همه مردم همدل و متحد بودند. نوجوانان، جوانان، مردان و پیرمردان از همه جای ایران بدون هیچ چشم داشت، انتظار و توقعی عازم جبهه‏ها شدند. بعد از جنگ هم امتیاز و سهمیه نصیب دیگران، جنگ نکرده‏ها و جبهه ندیده‏ها شد. ولی ما را بدنام کردند. ما نه در آن موقع چیزی می‏خواستیم و نه الان. ما کار خودمان را انجام دادیم."

خیلی از اوقات پای سجاده نمازش به گریه می‏افتد و از خدای خودش می‏خواهد که او را هم به نزد دوستان و همرزمان شهیدش بفرستد. او این مردم را دوست دارد. اگر دوست نمی‏داشت، به جبهه نمی‏رفت. ولی این دنیا و مردمش او را دوست ندارند. چون او و امثال او سال‏ها است که فراموش شده‏اند. بسیجی واقعی امثال او هستند. روزگار تلخ، ناجوانمرد و نامردی داریم... ای کاش کمی قدر شناس بودیم... ای کاش...


۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

خانم! حرف زیادی موقوف (به مناسبت روز جهانی زن)

اگر حرف زیادی بزنی، فقط کتک نوش جان خواهی کرد... تو ناموس من هستی... من صاحب اختیار تو هستم... اینجا خانه بابایت نیست... حرف من حجت است... ساکت باش و حرف‏های من را آویزه گوش خودت کن...

دختر روزهای شیرینی را در خانه پدری و در کنار اعضای خانواده خود سپری می‏کرد. چون در بین پنج فرزند خانواده او تنها فرزند دختر بود و همچنین آخرین بچه. برای همین همه او را خیلی دوست داشتند. چهار برادر هم حسابی هوای خواهرشان را داشتند. پدر و مادر هم بدون اینکه تبعیضی بین فرزندان قائل شوند، به دختر یکی یک دانه خودشان بیشتر رسیدگی می‏کردند تا او احساس تنهایی در بین اعضای خانواده نکند.

دختر روز به روز بزرگتر می‏شد و تفاوت‏های جامعه واقعی را با خانه و خانواده خودش می‏دید. روزی نبود که هزاران نگاه خیره، زشت و بد نصیب او نشود. بعضی‏ها هم او را آماج متلک و فحش‏های بسیار زشتی قرار می‏دادند. آرزوی دختر این شده بود که هر چه زودتر به خانه برگردد. چون دلش نمی‏خواست که اسباب و وسیله تفریح دیگران شود. چون دوست داشت جایی باشد که او را از خود بدانند و با او مانند یک انسان عادی رفتار کنند.

روزی پسری با پدر و مادرش به خانه آنها برای خواستگاری آمد. پسر خیلی کم حرف و سر به زیر بود. دختر هم از پسر خیلی خوشش آمده بود. چون با مردان و پسرانی که در کوچه و خیابان‏های شهر دیده بود، خیلی متفاوت بود. دختر به او پاسخ مثبت داد. جشن باشکوهی برگزار شد و با هم ازدواج کردند.

چند ماه بعد از ازدواج، ناسازگاری و بهانه جویی‏های شوهرش شروع شد: کی بود که با تلفن خانه تماس گرفت؟ اینقدر بیرون از خانه نرو. این چه لباسی است که پوشیده‏ای؟ خانم! تو زن من هستی. ناموس من هستی. با مردان غریبه نباید حرف بزنی. حرف حرف من است. ارباب و رئیس در اینجا من هستم. حرف اول و آخر را من می‏زنم و ...

دختر روز به روز افسرده تر می‏شد. چون کسی که باید حامی و پشتیبان او می‏بود، تبدیل به کابوس و دشمن شماره یک او شده بود. خوراک روزانه مرد کتک زدن او بود. اصلاً بدون کتک زدن او روزش به پایان نمی‏رسید. در خانه را بر روی او قفل می‏کرد. تلفن را قطع کرده بود. حتی به او اجازه دیدار با پدر و مادرش و اعضای خانواده‏اش را هم نمی‏داد. ازدواج و زندگی مشترک برایش تبدیل به یک زندان و قفس شده بود. حتی تولد دو فرزند زیبا و دوست داشتنی هم باعث ایجاد تغییر رفتاری در شوهرش نشد.

بالاخره با هزار دردسر و مکافات از همسرش جدا شد. مرد حق مادری را هم از او گرفت. دست بچه‏ها را گرفت و با خود به شهری دیگر برد. از فردای جدایی، داستان تکراری زندگی زن شروع شد. نگاههای خیره، متلک و توقف اتومبیل‏ها و اصرار و تعارف رانندگان خودروهای سواری. اکثر جاهایی هم که برای کار می‏رفت، یا قصد استثمار او با حقوق پایین را داشتند و یا پیشنهادهای بی‏شرمانه‏ای را مطرح می‏کردند. گناه او بیوه بودن بود. حتی رفتار خانواده‏اش هم با او تغییر کرده بود و زیاد به او روی خوش نشان نمی‏دادند.

زن در این دنیا تک و تنها شده بود. شب‏ها به یاد روزهای خوش کودکی گریه می‏کرد. گناه او چه بود؟ زن بودن؟ آیا حق او از زندگی این بود؟ چرا؟؟؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

پیرمرد گدا! آبروی مجلس افطاری ما را بردی

زود باش! بساطت را جمع کن... اگر تا چند دقیقه دیگر از اینجا نرفته باشی، با پلیس تماس می‏گیرم و بلایی بر سرت می‏آورم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند...

ماه رمضان بود. من هم روزه گرفته بودم. به دلیل گرفتاری و مشغله کاری از صبح تا هنگام اذان مغرب حسابی مشغول بودم و گذر زمان را احساس نمی‏کردم. زمان غروب فرا رسید و تصمیم گرفتم به خانه بروم. گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود. در آن لحظه به این فکر می‏کردم که سریع به خانه برسم و افطار کنم و بعد از استراحتی مختصر دوباره مشغول انجام دادن کارهایم شوم.

همیشه بخشی از مسیر خانه را پیاده می‏رفتم. رستوران مجللی در مسیرم قرار داشت. از دور دیدم که ماشین‏های مدل بالا و گران قیمتی اطراف رستوران پارک کرده‏اند. حدس زدم که مجلس افطاری و شام برقرار است. اما ظاهر مهمانان و افرادی که از ماشین‏ها پیاده می‏شدند هیچ شباهتی به افراد روزه دار نداشت. چند نفر شیک پوش هم مهمانان را به داخل رستوران راهنمایی می‏کردند. یک نفر هم که معلوم بود صاحب مجلس است دم در ورودی رستوران با مهمانان خوش و بش و احوالپرسی می‏کرد.

پیرمردی با تسبیحی در دست، در کنار دیوار رستوران نشسته بود. زیر لب دعا می‏خواند. دختر بچه کوچک و خردسالی هم همراهش بود. دخترک مدام به پیرمرد می‏گفت: بابابزرگ! پس کی غذا می‏خوریم؟ من گشنه هستم. پیرمرد هم هیچی نمی‏گفت و فقط نوه خودش را نوازش می‏کرد.

مشخص بود که پیرمرد مستضعف است و چشم انتظار توجهی از سمت صاحب مجلس و مهمانان پولدار و بی نیاز آن مجلس افطاری است. اما تنها چیزی که نصیبش می‏شد، بی توجهی و نگاههای تحقیر کننده و تمسخر آمیز بود. حتی بچه یکی از مهمانان گفت: این پیرمرد چقدر بیکار! است که نمی‏رود خانه‏اش تا افطار کند. آن یکی می‏گفت: این نکبت‏ها! حتی موقع افطار هم دست از کار نمی‏کشند. دیگری می‏گفت: بی حیا! و هر کسی قبل از افطار با نثار چیزی به پیرمرد و دختر بچه به استقبال افطاری می‏رفت.

چشم صاحب مجلس به پیرمرد و نوه‏اش افتاد. از کوره در رفت و به سمت آنها هجوم برد و گفت: مرده شورتون را ببرند! ما اینجا آبرو داریم. خجالت نمی‏کشی که ایجاد مزاحمت می‏کنی. داری آبروی من و مجلسم را می‏بری. اینجا جای آدم حسابی‏ها است و نه جای امثال گدا گشنه‏هایی مانند تو! اگر تا چند دقیقه دیگر از اینجا نروی، پلیس را خبر می‏کنم و پدرت را در می‏آورم. زود باش بساطت را جمع کن... صاحب مجلس تا می‏توانست فحش و دشنام نثار پیرمرد کرد. اصلاً هم ملاحظه سن او را نکرد. در آخر هم با وضعیت بسیار نامناسبی او را از محل رستوران دور کرد و خودش رفت تا مشغول شکم چرانی شود و به مهمانانش رسیدگی کند. آخر آبرو داشت. آخر او انسان! محترم و متشخصی بود.

صدای اذان مغرب به گوش می‏رسید. خیابان خلوت شده بود. دخترک گریه می‏کرد و پیرمرد ساکت اما در دلش گریان و غمگین بود. سرم را از خجالت پایین انداخته بودم. رفتم سراغ پیرمرد و از او درخواست کردم که همراه من بیاید و در خانه ما با هم افطار کنیم و غذایی بخوریم. اما پیرمرد قبول نکرد. حتی خواستم به او پولی بدهم، اما باز هم نپذیرفت. دست دخترش را گرفت و از آنجا دور شد.

به خانه که رسیدم. فقط در فکر پیرمرد، دخترک، صاحب مجلس و مهمانانش بودم. نمی‏دانم در آن شب آبروی صاحب مجلس، مهمانان و اتومبیل‏های گران قیمت و مدل بالا حفظ شد یا نه؟ آن گروه چیزی برای خود جمع کردند یا فقط دل شکستند...

آدرس لینک مطلب در بالاترین: