همه کسانی که با وجود شرایط بسیار سخت، گرفتاری و مشکلات خود هنوز مشغول فعالیت و تلاش در بالاترین هستند.
همه کسانی که از بالاترین قهر و خداحافظی نکردهاند. البته حساب بعضی از دوستان و کاربران در این قضیه جدا است و ایشان دلایل شخصی و منطقی خودشان را برای عدم حضور گفتهاند. اما منظورم کسانی است که با دیدن و خواندن چهار تا لینک و نظرات دیگران که مطابق میل ایشان نیست، عطای بالاترین را به لقایش بخشیدهاند. زیبایی، کیفیت و قدرت بالاترین به همین تنوع آن است. پس دوستان من و کاربران گرامی لطفاً دوباره به بالاترین برگردید. اصل زندگی همین است که شما مخالف و منتقد داشته باشید و همه مثل شما نباشند. اگر روزی برسد که همه مثل هم فکر کنیم و هیچ تفاوتی از لحاظ عقیدتی و اندیشه با هم نداشته باشیم، آن روز روز تلخی خواهد بود. چون همه چیز تکراری خواهد بود و هیچ چیزی هم از زندگی بدست نخواهیم آورد. زیبایی انسانها در داشتن صفاتی مشترک ولی تنوع در عقاید، اندیشه، تفکر و رفتارها است. تفاوتها و ویژگیهای منحصر به فرد ما است که باعث تقویت و پایداری یک جامعه میشود. جامعهای زنده میماند که تنوع، کثرت و پلورالیسم در آن جریان داشته باشد. اگر بالاترین مورد توجه است به همین دلیل است که کاربرانی با سلایق، اندیشهها و عقاید متفاوتی دارد.
هر کسی که در بالاترین بدون هیچ چشم داشت و انتظاری مشغول فعالیت (ارسال لینک، نوشتن نظر و رأی دادن) است. هدفش خبررسانی و اطلاع رسانی است و مسائل جانبی از جمله داغ شدن لینک، تعداد رأی، کسب امتیاز و افزایش اعتبار برای او در اولویت آخر قرار دارند. البته اکثر ما داغ شدن لینکهایمان، کسب امتیاز و افزایش اعتبار را دوست داریم. اما همین فعالیت و کار ما مهمتر و ارزشمند است.
هر کسی که قانون بالاترین برایش ارزش و اهمیت دارد و قانونمدار است و با تذکرات خود به دنبال افزایش کیفیت بالاترین است.
هر کسی که از رأی منفی استفاده احساسی، نادرست، غیرقانونی و عقیدتی نمیکند و رأی منفی برای او حکم ابزار قانونی و تذکر را دارد و نه وسیلهای برای تلافی و اهداف دیگر.
همه کسانی که از بخش نظرات لینکها به درستی استفاده میکنند.
و هزاران دلیل و نکته که یک کاربر را کاربر برگزیده بالاترین میکند. به نظر من خیلی از کاربران برگزیده هستند. چون مفهوم مطلق و صد در صد در اینجا بی معنی است. هر فردی دارای اشتباهات و خطاهایی است و اگر این طور نباشد جای تعجب است. زیرا انسان مجموعهای از صفات و ویژگیهای مختلف است و نمیتوان همه خوبیها را در یک نفر جمع کرد و یا پیدا کرد.
اما ای کاش خود بالاترین هم بخشی برای انتخاب کاربران برگزیده سال داشت. یک بخش انتخاب توسط تیم مدیریت و بخش دیگر انتخاب کاربران. با آرزوی سالی خوش و همراه با موفقیت و شادکامی برای شما. نوروزتان پیروز.
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
نوروز - از بس مطالب غمگین مینویسم، ماندهام برای نوروز چی بنویسم؟!
سال نو مبارک... چند ساعت دیگر به تحویل سال نو باقی مانده است، دستی را بگیریم تا حداقل چند نفر دیگر هم در شادیهایمان با ما سهیم باشند... چند روزی است که نقشه کشیده بودم برای آخرین روز اسفند و هنگام سال تحویل یک مطلب، خاطره و یا نوشته شاد و نوروزی بنویسم. ولی نمیتوانم. بارها مطلبی نوشتم، ولی از ارسال آن به بالاترین خودداری کردم. دست خودم نیست. دلم رضایت نمیدهد. چون...
نمیتوانم یاد آن مادری را از ذهنم پاک کنم که همین الان مشغول تمیز کردن خانه های دیگران است و از نوروز، خانه تکانی، بهار و چیزی به نام سال نو در خانه او و برای بچههایش هیچ خبری نیست...
زنی که سر چهارراه برای سلامتی ما اسپند دود میکند...
دخترک گل فروش، پسرک فالگیر...
مردی که به دلیل فقر چیزی به عنوان عیدی و لباس نو برای فرزندانش نخریده است...
بچههای دست فروش خیابان که اگر تا امشب و لحظه تحویل سال نو نتوانند پول مورد نظر رئیس را تأمین کنند، باید به عنوان هدیه و عیدی کتک، مشت، لگد و سیلی دریافت کنند...
پدر و مادرهایی که در خانه سالمندان چشم انتظار یک نفر هستند که به ایشان عید را تبریک بگوید...
معلولان و کودکان بی سرپرست که در آسایشگاهها هستند...
و هزاران نمونه دیگر که همه کم و بیش با آن آشنا هستیم.
اگر امشب برای خیلیها لحظه خوب، شادی و خوشی است. برای خیلیهای دیگر اینطور نیست. برای این افراد فقط نام سال عوض میشود و تنها یک واحد به عدد سال اضافه میشود.
پس بیایید کاری کنیم که امشب چند نفر دیگر هم شاد شوند و نوروز و بوی خوش بهار را احساس کنند... هر چقدر هم که کمک ما ناچیز باشد، برای ایشان ارزش دارد. این کمک هر چیزی که باشد، مهم نیست. مهم این است که دل انسانی را شاد کرده باشیم. این ارزشمندترین کاری است که به عنوان یادگاری امسال ما باقی خواهد ماند. نوروزتان پیروز...
نمیتوانم یاد آن مادری را از ذهنم پاک کنم که همین الان مشغول تمیز کردن خانه های دیگران است و از نوروز، خانه تکانی، بهار و چیزی به نام سال نو در خانه او و برای بچههایش هیچ خبری نیست...
زنی که سر چهارراه برای سلامتی ما اسپند دود میکند...
دخترک گل فروش، پسرک فالگیر...
مردی که به دلیل فقر چیزی به عنوان عیدی و لباس نو برای فرزندانش نخریده است...
بچههای دست فروش خیابان که اگر تا امشب و لحظه تحویل سال نو نتوانند پول مورد نظر رئیس را تأمین کنند، باید به عنوان هدیه و عیدی کتک، مشت، لگد و سیلی دریافت کنند...
پدر و مادرهایی که در خانه سالمندان چشم انتظار یک نفر هستند که به ایشان عید را تبریک بگوید...
معلولان و کودکان بی سرپرست که در آسایشگاهها هستند...
و هزاران نمونه دیگر که همه کم و بیش با آن آشنا هستیم.
اگر امشب برای خیلیها لحظه خوب، شادی و خوشی است. برای خیلیهای دیگر اینطور نیست. برای این افراد فقط نام سال عوض میشود و تنها یک واحد به عدد سال اضافه میشود.
پس بیایید کاری کنیم که امشب چند نفر دیگر هم شاد شوند و نوروز و بوی خوش بهار را احساس کنند... هر چقدر هم که کمک ما ناچیز باشد، برای ایشان ارزش دارد. این کمک هر چیزی که باشد، مهم نیست. مهم این است که دل انسانی را شاد کرده باشیم. این ارزشمندترین کاری است که به عنوان یادگاری امسال ما باقی خواهد ماند. نوروزتان پیروز...
۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه
همه سهمیه و امتیاز آن مرد جانباز در چشمان نابینایش خلاصه شده است
حاجی! این قدر برای ما از دوران جنگ، خاطره و قصه تعریف نکن! ... خسته شدیم... گوش ما از این حرفها پر است... میخواستید نروید! ... کلی سهمیه و امتیاز نصیبتان شده است، دیگر چه میخواهید؟ ... دست از سر ما بردارید... نکند جان ما را هم میخواهید؟! ... خانه، ماشین، باغ، ویلا، پول و کلی امکانات دیگر دارید، هنوز سیر نشدهاید؟! ... حاجی! شما چرا با اتوبوس رفت و آمد میکنی؟ یعنی این قدر خسیس هستی که حاضر نیستی پول کرایه تاکسی را بدهی؟ یا مگر شما بنز آخرین مدل و راننده شخصی نداری؟! ... حاجی! گدا بازی در نیار و عید نوروز و تابستان دست خانم را در دستت بگیر و یک سفری برو کیش، دوبی یا استانبول... مظلوم نمایی؟ ... برای ما قیافه میگیری؟! ... به درک که به جنگ و جبهه رفتهای! ... به ما چه! ... شما خیلی فیلم اکشن و وسترن نگاه میکردید، جوگیر و احساساتی شدید... دوره شما تمام شد... خودتان هم به تاریخ پیوستهاید... مشکلات شما به ما هیچ ربطی ندارد... از آن همه سهمیه و امتیاز استفاده کنید... به درک، به جهنم که به جنگ و جبهه رفتید...
دیگر شنیدن این حرفها برایش عادی شده است. چهره مردم را نمیبیند، ولی زخم زبانهایشان را میشنود. زخم زبانهای ناحقی که با او همان کاری را میکنند که دشمن با او کرد. تحمل گلوله و ترکش دشمنان را داشت، ولی تحمل ترکشهای خودی (زخم زبانها) را ندارد. او، همرزمانش و خیلیهای دیگر با دشمن همین مردم جنگیدند و مبارزه کردند. او از زندگی خودش برای آسایش و راحتی دیگران، گذشت کرد. اما مردم چقدر زود فراموش میکنند. شاید هم دلشان میخواهد که فراموش کنند. شاید هم فراموشی برایشان بهتر است.
سهمیه و امتیازی که نصیب او شد دو چشم نابینا، زخم و ترکشهای باقیمانده از جنگ، مشکلات، درد، رنج و غم و غصه است. بزرگ شدن فرزندانش را ندید. حسرت دیدن چهره بچههایش سهم او از زندگی، جبهه و جنگ است. نه خانهای نصیب او شد، نه ویلا، نه بنز آخرین مدل و نه پولی به دست او رسید. بچهها به دلیل مشکلات شدید اقتصادی درس را رها و ترک تحصیل کردند. حتی از آن سهمیه کنکور و دانشگاه هم چیزی به ایشان نرسید. همسرش برای تأمین مخارج زندگی مجبور به انجام کار در خانههای دیگران و تحمل هزار و یک تحقیر و سختی است.
میگوید: "زمان جنگ همه مردم همدل و متحد بودند. نوجوانان، جوانان، مردان و پیرمردان از همه جای ایران بدون هیچ چشم داشت، انتظار و توقعی عازم جبههها شدند. بعد از جنگ هم امتیاز و سهمیه نصیب دیگران، جنگ نکردهها و جبهه ندیدهها شد. ولی ما را بدنام کردند. ما نه در آن موقع چیزی میخواستیم و نه الان. ما کار خودمان را انجام دادیم."
خیلی از اوقات پای سجاده نمازش به گریه میافتد و از خدای خودش میخواهد که او را هم به نزد دوستان و همرزمان شهیدش بفرستد. او این مردم را دوست دارد. اگر دوست نمیداشت، به جبهه نمیرفت. ولی این دنیا و مردمش او را دوست ندارند. چون او و امثال او سالها است که فراموش شدهاند. بسیجی واقعی امثال او هستند. روزگار تلخ، ناجوانمرد و نامردی داریم... ای کاش کمی قدر شناس بودیم... ای کاش...
دیگر شنیدن این حرفها برایش عادی شده است. چهره مردم را نمیبیند، ولی زخم زبانهایشان را میشنود. زخم زبانهای ناحقی که با او همان کاری را میکنند که دشمن با او کرد. تحمل گلوله و ترکش دشمنان را داشت، ولی تحمل ترکشهای خودی (زخم زبانها) را ندارد. او، همرزمانش و خیلیهای دیگر با دشمن همین مردم جنگیدند و مبارزه کردند. او از زندگی خودش برای آسایش و راحتی دیگران، گذشت کرد. اما مردم چقدر زود فراموش میکنند. شاید هم دلشان میخواهد که فراموش کنند. شاید هم فراموشی برایشان بهتر است.
سهمیه و امتیازی که نصیب او شد دو چشم نابینا، زخم و ترکشهای باقیمانده از جنگ، مشکلات، درد، رنج و غم و غصه است. بزرگ شدن فرزندانش را ندید. حسرت دیدن چهره بچههایش سهم او از زندگی، جبهه و جنگ است. نه خانهای نصیب او شد، نه ویلا، نه بنز آخرین مدل و نه پولی به دست او رسید. بچهها به دلیل مشکلات شدید اقتصادی درس را رها و ترک تحصیل کردند. حتی از آن سهمیه کنکور و دانشگاه هم چیزی به ایشان نرسید. همسرش برای تأمین مخارج زندگی مجبور به انجام کار در خانههای دیگران و تحمل هزار و یک تحقیر و سختی است.
میگوید: "زمان جنگ همه مردم همدل و متحد بودند. نوجوانان، جوانان، مردان و پیرمردان از همه جای ایران بدون هیچ چشم داشت، انتظار و توقعی عازم جبههها شدند. بعد از جنگ هم امتیاز و سهمیه نصیب دیگران، جنگ نکردهها و جبهه ندیدهها شد. ولی ما را بدنام کردند. ما نه در آن موقع چیزی میخواستیم و نه الان. ما کار خودمان را انجام دادیم."
خیلی از اوقات پای سجاده نمازش به گریه میافتد و از خدای خودش میخواهد که او را هم به نزد دوستان و همرزمان شهیدش بفرستد. او این مردم را دوست دارد. اگر دوست نمیداشت، به جبهه نمیرفت. ولی این دنیا و مردمش او را دوست ندارند. چون او و امثال او سالها است که فراموش شدهاند. بسیجی واقعی امثال او هستند. روزگار تلخ، ناجوانمرد و نامردی داریم... ای کاش کمی قدر شناس بودیم... ای کاش...
۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه
خانم! حرف زیادی موقوف (به مناسبت روز جهانی زن)
اگر حرف زیادی بزنی، فقط کتک نوش جان خواهی کرد... تو ناموس من هستی... من صاحب اختیار تو هستم... اینجا خانه بابایت نیست... حرف من حجت است... ساکت باش و حرفهای من را آویزه گوش خودت کن...
دختر روزهای شیرینی را در خانه پدری و در کنار اعضای خانواده خود سپری میکرد. چون در بین پنج فرزند خانواده او تنها فرزند دختر بود و همچنین آخرین بچه. برای همین همه او را خیلی دوست داشتند. چهار برادر هم حسابی هوای خواهرشان را داشتند. پدر و مادر هم بدون اینکه تبعیضی بین فرزندان قائل شوند، به دختر یکی یک دانه خودشان بیشتر رسیدگی میکردند تا او احساس تنهایی در بین اعضای خانواده نکند.
دختر روز به روز بزرگتر میشد و تفاوتهای جامعه واقعی را با خانه و خانواده خودش میدید. روزی نبود که هزاران نگاه خیره، زشت و بد نصیب او نشود. بعضیها هم او را آماج متلک و فحشهای بسیار زشتی قرار میدادند. آرزوی دختر این شده بود که هر چه زودتر به خانه برگردد. چون دلش نمیخواست که اسباب و وسیله تفریح دیگران شود. چون دوست داشت جایی باشد که او را از خود بدانند و با او مانند یک انسان عادی رفتار کنند.
روزی پسری با پدر و مادرش به خانه آنها برای خواستگاری آمد. پسر خیلی کم حرف و سر به زیر بود. دختر هم از پسر خیلی خوشش آمده بود. چون با مردان و پسرانی که در کوچه و خیابانهای شهر دیده بود، خیلی متفاوت بود. دختر به او پاسخ مثبت داد. جشن باشکوهی برگزار شد و با هم ازدواج کردند.
چند ماه بعد از ازدواج، ناسازگاری و بهانه جوییهای شوهرش شروع شد: کی بود که با تلفن خانه تماس گرفت؟ اینقدر بیرون از خانه نرو. این چه لباسی است که پوشیدهای؟ خانم! تو زن من هستی. ناموس من هستی. با مردان غریبه نباید حرف بزنی. حرف حرف من است. ارباب و رئیس در اینجا من هستم. حرف اول و آخر را من میزنم و ...
دختر روز به روز افسرده تر میشد. چون کسی که باید حامی و پشتیبان او میبود، تبدیل به کابوس و دشمن شماره یک او شده بود. خوراک روزانه مرد کتک زدن او بود. اصلاً بدون کتک زدن او روزش به پایان نمیرسید. در خانه را بر روی او قفل میکرد. تلفن را قطع کرده بود. حتی به او اجازه دیدار با پدر و مادرش و اعضای خانوادهاش را هم نمیداد. ازدواج و زندگی مشترک برایش تبدیل به یک زندان و قفس شده بود. حتی تولد دو فرزند زیبا و دوست داشتنی هم باعث ایجاد تغییر رفتاری در شوهرش نشد.
بالاخره با هزار دردسر و مکافات از همسرش جدا شد. مرد حق مادری را هم از او گرفت. دست بچهها را گرفت و با خود به شهری دیگر برد. از فردای جدایی، داستان تکراری زندگی زن شروع شد. نگاههای خیره، متلک و توقف اتومبیلها و اصرار و تعارف رانندگان خودروهای سواری. اکثر جاهایی هم که برای کار میرفت، یا قصد استثمار او با حقوق پایین را داشتند و یا پیشنهادهای بیشرمانهای را مطرح میکردند. گناه او بیوه بودن بود. حتی رفتار خانوادهاش هم با او تغییر کرده بود و زیاد به او روی خوش نشان نمیدادند.
زن در این دنیا تک و تنها شده بود. شبها به یاد روزهای خوش کودکی گریه میکرد. گناه او چه بود؟ زن بودن؟ آیا حق او از زندگی این بود؟ چرا؟؟؟
دختر روزهای شیرینی را در خانه پدری و در کنار اعضای خانواده خود سپری میکرد. چون در بین پنج فرزند خانواده او تنها فرزند دختر بود و همچنین آخرین بچه. برای همین همه او را خیلی دوست داشتند. چهار برادر هم حسابی هوای خواهرشان را داشتند. پدر و مادر هم بدون اینکه تبعیضی بین فرزندان قائل شوند، به دختر یکی یک دانه خودشان بیشتر رسیدگی میکردند تا او احساس تنهایی در بین اعضای خانواده نکند.
دختر روز به روز بزرگتر میشد و تفاوتهای جامعه واقعی را با خانه و خانواده خودش میدید. روزی نبود که هزاران نگاه خیره، زشت و بد نصیب او نشود. بعضیها هم او را آماج متلک و فحشهای بسیار زشتی قرار میدادند. آرزوی دختر این شده بود که هر چه زودتر به خانه برگردد. چون دلش نمیخواست که اسباب و وسیله تفریح دیگران شود. چون دوست داشت جایی باشد که او را از خود بدانند و با او مانند یک انسان عادی رفتار کنند.
روزی پسری با پدر و مادرش به خانه آنها برای خواستگاری آمد. پسر خیلی کم حرف و سر به زیر بود. دختر هم از پسر خیلی خوشش آمده بود. چون با مردان و پسرانی که در کوچه و خیابانهای شهر دیده بود، خیلی متفاوت بود. دختر به او پاسخ مثبت داد. جشن باشکوهی برگزار شد و با هم ازدواج کردند.
چند ماه بعد از ازدواج، ناسازگاری و بهانه جوییهای شوهرش شروع شد: کی بود که با تلفن خانه تماس گرفت؟ اینقدر بیرون از خانه نرو. این چه لباسی است که پوشیدهای؟ خانم! تو زن من هستی. ناموس من هستی. با مردان غریبه نباید حرف بزنی. حرف حرف من است. ارباب و رئیس در اینجا من هستم. حرف اول و آخر را من میزنم و ...
دختر روز به روز افسرده تر میشد. چون کسی که باید حامی و پشتیبان او میبود، تبدیل به کابوس و دشمن شماره یک او شده بود. خوراک روزانه مرد کتک زدن او بود. اصلاً بدون کتک زدن او روزش به پایان نمیرسید. در خانه را بر روی او قفل میکرد. تلفن را قطع کرده بود. حتی به او اجازه دیدار با پدر و مادرش و اعضای خانوادهاش را هم نمیداد. ازدواج و زندگی مشترک برایش تبدیل به یک زندان و قفس شده بود. حتی تولد دو فرزند زیبا و دوست داشتنی هم باعث ایجاد تغییر رفتاری در شوهرش نشد.
بالاخره با هزار دردسر و مکافات از همسرش جدا شد. مرد حق مادری را هم از او گرفت. دست بچهها را گرفت و با خود به شهری دیگر برد. از فردای جدایی، داستان تکراری زندگی زن شروع شد. نگاههای خیره، متلک و توقف اتومبیلها و اصرار و تعارف رانندگان خودروهای سواری. اکثر جاهایی هم که برای کار میرفت، یا قصد استثمار او با حقوق پایین را داشتند و یا پیشنهادهای بیشرمانهای را مطرح میکردند. گناه او بیوه بودن بود. حتی رفتار خانوادهاش هم با او تغییر کرده بود و زیاد به او روی خوش نشان نمیدادند.
زن در این دنیا تک و تنها شده بود. شبها به یاد روزهای خوش کودکی گریه میکرد. گناه او چه بود؟ زن بودن؟ آیا حق او از زندگی این بود؟ چرا؟؟؟
۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سهشنبه
پیرمرد گدا! آبروی مجلس افطاری ما را بردی
زود باش! بساطت را جمع کن... اگر تا چند دقیقه دیگر از اینجا نرفته باشی، با پلیس تماس میگیرم و بلایی بر سرت میآورم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند...
ماه رمضان بود. من هم روزه گرفته بودم. به دلیل گرفتاری و مشغله کاری از صبح تا هنگام اذان مغرب حسابی مشغول بودم و گذر زمان را احساس نمیکردم. زمان غروب فرا رسید و تصمیم گرفتم به خانه بروم. گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود. در آن لحظه به این فکر میکردم که سریع به خانه برسم و افطار کنم و بعد از استراحتی مختصر دوباره مشغول انجام دادن کارهایم شوم.
همیشه بخشی از مسیر خانه را پیاده میرفتم. رستوران مجللی در مسیرم قرار داشت. از دور دیدم که ماشینهای مدل بالا و گران قیمتی اطراف رستوران پارک کردهاند. حدس زدم که مجلس افطاری و شام برقرار است. اما ظاهر مهمانان و افرادی که از ماشینها پیاده میشدند هیچ شباهتی به افراد روزه دار نداشت. چند نفر شیک پوش هم مهمانان را به داخل رستوران راهنمایی میکردند. یک نفر هم که معلوم بود صاحب مجلس است دم در ورودی رستوران با مهمانان خوش و بش و احوالپرسی میکرد.
پیرمردی با تسبیحی در دست، در کنار دیوار رستوران نشسته بود. زیر لب دعا میخواند. دختر بچه کوچک و خردسالی هم همراهش بود. دخترک مدام به پیرمرد میگفت: بابابزرگ! پس کی غذا میخوریم؟ من گشنه هستم. پیرمرد هم هیچی نمیگفت و فقط نوه خودش را نوازش میکرد.
مشخص بود که پیرمرد مستضعف است و چشم انتظار توجهی از سمت صاحب مجلس و مهمانان پولدار و بی نیاز آن مجلس افطاری است. اما تنها چیزی که نصیبش میشد، بی توجهی و نگاههای تحقیر کننده و تمسخر آمیز بود. حتی بچه یکی از مهمانان گفت: این پیرمرد چقدر بیکار! است که نمیرود خانهاش تا افطار کند. آن یکی میگفت: این نکبتها! حتی موقع افطار هم دست از کار نمیکشند. دیگری میگفت: بی حیا! و هر کسی قبل از افطار با نثار چیزی به پیرمرد و دختر بچه به استقبال افطاری میرفت.
چشم صاحب مجلس به پیرمرد و نوهاش افتاد. از کوره در رفت و به سمت آنها هجوم برد و گفت: مرده شورتون را ببرند! ما اینجا آبرو داریم. خجالت نمیکشی که ایجاد مزاحمت میکنی. داری آبروی من و مجلسم را میبری. اینجا جای آدم حسابیها است و نه جای امثال گدا گشنههایی مانند تو! اگر تا چند دقیقه دیگر از اینجا نروی، پلیس را خبر میکنم و پدرت را در میآورم. زود باش بساطت را جمع کن... صاحب مجلس تا میتوانست فحش و دشنام نثار پیرمرد کرد. اصلاً هم ملاحظه سن او را نکرد. در آخر هم با وضعیت بسیار نامناسبی او را از محل رستوران دور کرد و خودش رفت تا مشغول شکم چرانی شود و به مهمانانش رسیدگی کند. آخر آبرو داشت. آخر او انسان! محترم و متشخصی بود.
صدای اذان مغرب به گوش میرسید. خیابان خلوت شده بود. دخترک گریه میکرد و پیرمرد ساکت اما در دلش گریان و غمگین بود. سرم را از خجالت پایین انداخته بودم. رفتم سراغ پیرمرد و از او درخواست کردم که همراه من بیاید و در خانه ما با هم افطار کنیم و غذایی بخوریم. اما پیرمرد قبول نکرد. حتی خواستم به او پولی بدهم، اما باز هم نپذیرفت. دست دخترش را گرفت و از آنجا دور شد.
به خانه که رسیدم. فقط در فکر پیرمرد، دخترک، صاحب مجلس و مهمانانش بودم. نمیدانم در آن شب آبروی صاحب مجلس، مهمانان و اتومبیلهای گران قیمت و مدل بالا حفظ شد یا نه؟ آن گروه چیزی برای خود جمع کردند یا فقط دل شکستند...
آدرس لینک مطلب در بالاترین:
ماه رمضان بود. من هم روزه گرفته بودم. به دلیل گرفتاری و مشغله کاری از صبح تا هنگام اذان مغرب حسابی مشغول بودم و گذر زمان را احساس نمیکردم. زمان غروب فرا رسید و تصمیم گرفتم به خانه بروم. گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود. در آن لحظه به این فکر میکردم که سریع به خانه برسم و افطار کنم و بعد از استراحتی مختصر دوباره مشغول انجام دادن کارهایم شوم.
همیشه بخشی از مسیر خانه را پیاده میرفتم. رستوران مجللی در مسیرم قرار داشت. از دور دیدم که ماشینهای مدل بالا و گران قیمتی اطراف رستوران پارک کردهاند. حدس زدم که مجلس افطاری و شام برقرار است. اما ظاهر مهمانان و افرادی که از ماشینها پیاده میشدند هیچ شباهتی به افراد روزه دار نداشت. چند نفر شیک پوش هم مهمانان را به داخل رستوران راهنمایی میکردند. یک نفر هم که معلوم بود صاحب مجلس است دم در ورودی رستوران با مهمانان خوش و بش و احوالپرسی میکرد.
پیرمردی با تسبیحی در دست، در کنار دیوار رستوران نشسته بود. زیر لب دعا میخواند. دختر بچه کوچک و خردسالی هم همراهش بود. دخترک مدام به پیرمرد میگفت: بابابزرگ! پس کی غذا میخوریم؟ من گشنه هستم. پیرمرد هم هیچی نمیگفت و فقط نوه خودش را نوازش میکرد.
مشخص بود که پیرمرد مستضعف است و چشم انتظار توجهی از سمت صاحب مجلس و مهمانان پولدار و بی نیاز آن مجلس افطاری است. اما تنها چیزی که نصیبش میشد، بی توجهی و نگاههای تحقیر کننده و تمسخر آمیز بود. حتی بچه یکی از مهمانان گفت: این پیرمرد چقدر بیکار! است که نمیرود خانهاش تا افطار کند. آن یکی میگفت: این نکبتها! حتی موقع افطار هم دست از کار نمیکشند. دیگری میگفت: بی حیا! و هر کسی قبل از افطار با نثار چیزی به پیرمرد و دختر بچه به استقبال افطاری میرفت.
چشم صاحب مجلس به پیرمرد و نوهاش افتاد. از کوره در رفت و به سمت آنها هجوم برد و گفت: مرده شورتون را ببرند! ما اینجا آبرو داریم. خجالت نمیکشی که ایجاد مزاحمت میکنی. داری آبروی من و مجلسم را میبری. اینجا جای آدم حسابیها است و نه جای امثال گدا گشنههایی مانند تو! اگر تا چند دقیقه دیگر از اینجا نروی، پلیس را خبر میکنم و پدرت را در میآورم. زود باش بساطت را جمع کن... صاحب مجلس تا میتوانست فحش و دشنام نثار پیرمرد کرد. اصلاً هم ملاحظه سن او را نکرد. در آخر هم با وضعیت بسیار نامناسبی او را از محل رستوران دور کرد و خودش رفت تا مشغول شکم چرانی شود و به مهمانانش رسیدگی کند. آخر آبرو داشت. آخر او انسان! محترم و متشخصی بود.
صدای اذان مغرب به گوش میرسید. خیابان خلوت شده بود. دخترک گریه میکرد و پیرمرد ساکت اما در دلش گریان و غمگین بود. سرم را از خجالت پایین انداخته بودم. رفتم سراغ پیرمرد و از او درخواست کردم که همراه من بیاید و در خانه ما با هم افطار کنیم و غذایی بخوریم. اما پیرمرد قبول نکرد. حتی خواستم به او پولی بدهم، اما باز هم نپذیرفت. دست دخترش را گرفت و از آنجا دور شد.
به خانه که رسیدم. فقط در فکر پیرمرد، دخترک، صاحب مجلس و مهمانانش بودم. نمیدانم در آن شب آبروی صاحب مجلس، مهمانان و اتومبیلهای گران قیمت و مدل بالا حفظ شد یا نه؟ آن گروه چیزی برای خود جمع کردند یا فقط دل شکستند...
آدرس لینک مطلب در بالاترین:
پیرمرد گدا! آبروی مجلس افطاری ما را بردی
اشتراک در:
پستها (Atom)