۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

پیرمرد گدا! آبروی مجلس افطاری ما را بردی

زود باش! بساطت را جمع کن... اگر تا چند دقیقه دیگر از اینجا نرفته باشی، با پلیس تماس می‏گیرم و بلایی بر سرت می‏آورم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند...

ماه رمضان بود. من هم روزه گرفته بودم. به دلیل گرفتاری و مشغله کاری از صبح تا هنگام اذان مغرب حسابی مشغول بودم و گذر زمان را احساس نمی‏کردم. زمان غروب فرا رسید و تصمیم گرفتم به خانه بروم. گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود. در آن لحظه به این فکر می‏کردم که سریع به خانه برسم و افطار کنم و بعد از استراحتی مختصر دوباره مشغول انجام دادن کارهایم شوم.

همیشه بخشی از مسیر خانه را پیاده می‏رفتم. رستوران مجللی در مسیرم قرار داشت. از دور دیدم که ماشین‏های مدل بالا و گران قیمتی اطراف رستوران پارک کرده‏اند. حدس زدم که مجلس افطاری و شام برقرار است. اما ظاهر مهمانان و افرادی که از ماشین‏ها پیاده می‏شدند هیچ شباهتی به افراد روزه دار نداشت. چند نفر شیک پوش هم مهمانان را به داخل رستوران راهنمایی می‏کردند. یک نفر هم که معلوم بود صاحب مجلس است دم در ورودی رستوران با مهمانان خوش و بش و احوالپرسی می‏کرد.

پیرمردی با تسبیحی در دست، در کنار دیوار رستوران نشسته بود. زیر لب دعا می‏خواند. دختر بچه کوچک و خردسالی هم همراهش بود. دخترک مدام به پیرمرد می‏گفت: بابابزرگ! پس کی غذا می‏خوریم؟ من گشنه هستم. پیرمرد هم هیچی نمی‏گفت و فقط نوه خودش را نوازش می‏کرد.

مشخص بود که پیرمرد مستضعف است و چشم انتظار توجهی از سمت صاحب مجلس و مهمانان پولدار و بی نیاز آن مجلس افطاری است. اما تنها چیزی که نصیبش می‏شد، بی توجهی و نگاههای تحقیر کننده و تمسخر آمیز بود. حتی بچه یکی از مهمانان گفت: این پیرمرد چقدر بیکار! است که نمی‏رود خانه‏اش تا افطار کند. آن یکی می‏گفت: این نکبت‏ها! حتی موقع افطار هم دست از کار نمی‏کشند. دیگری می‏گفت: بی حیا! و هر کسی قبل از افطار با نثار چیزی به پیرمرد و دختر بچه به استقبال افطاری می‏رفت.

چشم صاحب مجلس به پیرمرد و نوه‏اش افتاد. از کوره در رفت و به سمت آنها هجوم برد و گفت: مرده شورتون را ببرند! ما اینجا آبرو داریم. خجالت نمی‏کشی که ایجاد مزاحمت می‏کنی. داری آبروی من و مجلسم را می‏بری. اینجا جای آدم حسابی‏ها است و نه جای امثال گدا گشنه‏هایی مانند تو! اگر تا چند دقیقه دیگر از اینجا نروی، پلیس را خبر می‏کنم و پدرت را در می‏آورم. زود باش بساطت را جمع کن... صاحب مجلس تا می‏توانست فحش و دشنام نثار پیرمرد کرد. اصلاً هم ملاحظه سن او را نکرد. در آخر هم با وضعیت بسیار نامناسبی او را از محل رستوران دور کرد و خودش رفت تا مشغول شکم چرانی شود و به مهمانانش رسیدگی کند. آخر آبرو داشت. آخر او انسان! محترم و متشخصی بود.

صدای اذان مغرب به گوش می‏رسید. خیابان خلوت شده بود. دخترک گریه می‏کرد و پیرمرد ساکت اما در دلش گریان و غمگین بود. سرم را از خجالت پایین انداخته بودم. رفتم سراغ پیرمرد و از او درخواست کردم که همراه من بیاید و در خانه ما با هم افطار کنیم و غذایی بخوریم. اما پیرمرد قبول نکرد. حتی خواستم به او پولی بدهم، اما باز هم نپذیرفت. دست دخترش را گرفت و از آنجا دور شد.

به خانه که رسیدم. فقط در فکر پیرمرد، دخترک، صاحب مجلس و مهمانانش بودم. نمی‏دانم در آن شب آبروی صاحب مجلس، مهمانان و اتومبیل‏های گران قیمت و مدل بالا حفظ شد یا نه؟ آن گروه چیزی برای خود جمع کردند یا فقط دل شکستند...

آدرس لینک مطلب در بالاترین: