ماه رمضان بود. من هم روزه گرفته بودم. به دلیل گرفتاری و مشغله کاری از صبح تا هنگام اذان مغرب حسابی مشغول بودم و گذر زمان را احساس نمیکردم. زمان غروب فرا رسید و تصمیم گرفتم به خانه بروم. گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود. در آن لحظه به این فکر میکردم که سریع به خانه برسم و افطار کنم و بعد از استراحتی مختصر دوباره مشغول انجام دادن کارهایم شوم.
همیشه بخشی از مسیر خانه را پیاده میرفتم. رستوران مجللی در مسیرم قرار داشت. از دور دیدم که ماشینهای مدل بالا و گران قیمتی اطراف رستوران پارک کردهاند. حدس زدم که مجلس افطاری و شام برقرار است. اما ظاهر مهمانان و افرادی که از ماشینها پیاده میشدند هیچ شباهتی به افراد روزه دار نداشت. چند نفر شیک پوش هم مهمانان را به داخل رستوران راهنمایی میکردند. یک نفر هم که معلوم بود صاحب مجلس است دم در ورودی رستوران با مهمانان خوش و بش و احوالپرسی میکرد.
پیرمردی با تسبیحی در دست، در کنار دیوار رستوران نشسته بود. زیر لب دعا میخواند. دختر بچه کوچک و خردسالی هم همراهش بود. دخترک مدام به پیرمرد میگفت: بابابزرگ! پس کی غذا میخوریم؟ من گشنه هستم. پیرمرد هم هیچی نمیگفت و فقط نوه خودش را نوازش میکرد.
مشخص بود که پیرمرد مستضعف است و چشم انتظار توجهی از سمت صاحب مجلس و مهمانان پولدار و بی نیاز آن مجلس افطاری است. اما تنها چیزی که نصیبش میشد، بی توجهی و نگاههای تحقیر کننده و تمسخر آمیز بود. حتی بچه یکی از مهمانان گفت: این پیرمرد چقدر بیکار! است که نمیرود خانهاش تا افطار کند. آن یکی میگفت: این نکبتها! حتی موقع افطار هم دست از کار نمیکشند. دیگری میگفت: بی حیا! و هر کسی قبل از افطار با نثار چیزی به پیرمرد و دختر بچه به استقبال افطاری میرفت.
چشم صاحب مجلس به پیرمرد و نوهاش افتاد. از کوره در رفت و به سمت آنها هجوم برد و گفت: مرده شورتون را ببرند! ما اینجا آبرو داریم. خجالت نمیکشی که ایجاد مزاحمت میکنی. داری آبروی من و مجلسم را میبری. اینجا جای آدم حسابیها است و نه جای امثال گدا گشنههایی مانند تو! اگر تا چند دقیقه دیگر از اینجا نروی، پلیس را خبر میکنم و پدرت را در میآورم. زود باش بساطت را جمع کن... صاحب مجلس تا میتوانست فحش و دشنام نثار پیرمرد کرد. اصلاً هم ملاحظه سن او را نکرد. در آخر هم با وضعیت بسیار نامناسبی او را از محل رستوران دور کرد و خودش رفت تا مشغول شکم چرانی شود و به مهمانانش رسیدگی کند. آخر آبرو داشت. آخر او انسان! محترم و متشخصی بود.
صدای اذان مغرب به گوش میرسید. خیابان خلوت شده بود. دخترک گریه میکرد و پیرمرد ساکت اما در دلش گریان و غمگین بود. سرم را از خجالت پایین انداخته بودم. رفتم سراغ پیرمرد و از او درخواست کردم که همراه من بیاید و در خانه ما با هم افطار کنیم و غذایی بخوریم. اما پیرمرد قبول نکرد. حتی خواستم به او پولی بدهم، اما باز هم نپذیرفت. دست دخترش را گرفت و از آنجا دور شد.
به خانه که رسیدم. فقط در فکر پیرمرد، دخترک، صاحب مجلس و مهمانانش بودم. نمیدانم در آن شب آبروی صاحب مجلس، مهمانان و اتومبیلهای گران قیمت و مدل بالا حفظ شد یا نه؟ آن گروه چیزی برای خود جمع کردند یا فقط دل شکستند...
آدرس لینک مطلب در بالاترین: