اگر حرف زیادی بزنی، فقط کتک نوش جان خواهی کرد... تو ناموس من هستی... من صاحب اختیار تو هستم... اینجا خانه بابایت نیست... حرف من حجت است... ساکت باش و حرفهای من را آویزه گوش خودت کن...
دختر روزهای شیرینی را در خانه پدری و در کنار اعضای خانواده خود سپری میکرد. چون در بین پنج فرزند خانواده او تنها فرزند دختر بود و همچنین آخرین بچه. برای همین همه او را خیلی دوست داشتند. چهار برادر هم حسابی هوای خواهرشان را داشتند. پدر و مادر هم بدون اینکه تبعیضی بین فرزندان قائل شوند، به دختر یکی یک دانه خودشان بیشتر رسیدگی میکردند تا او احساس تنهایی در بین اعضای خانواده نکند.
دختر روز به روز بزرگتر میشد و تفاوتهای جامعه واقعی را با خانه و خانواده خودش میدید. روزی نبود که هزاران نگاه خیره، زشت و بد نصیب او نشود. بعضیها هم او را آماج متلک و فحشهای بسیار زشتی قرار میدادند. آرزوی دختر این شده بود که هر چه زودتر به خانه برگردد. چون دلش نمیخواست که اسباب و وسیله تفریح دیگران شود. چون دوست داشت جایی باشد که او را از خود بدانند و با او مانند یک انسان عادی رفتار کنند.
روزی پسری با پدر و مادرش به خانه آنها برای خواستگاری آمد. پسر خیلی کم حرف و سر به زیر بود. دختر هم از پسر خیلی خوشش آمده بود. چون با مردان و پسرانی که در کوچه و خیابانهای شهر دیده بود، خیلی متفاوت بود. دختر به او پاسخ مثبت داد. جشن باشکوهی برگزار شد و با هم ازدواج کردند.
چند ماه بعد از ازدواج، ناسازگاری و بهانه جوییهای شوهرش شروع شد: کی بود که با تلفن خانه تماس گرفت؟ اینقدر بیرون از خانه نرو. این چه لباسی است که پوشیدهای؟ خانم! تو زن من هستی. ناموس من هستی. با مردان غریبه نباید حرف بزنی. حرف حرف من است. ارباب و رئیس در اینجا من هستم. حرف اول و آخر را من میزنم و ...
دختر روز به روز افسرده تر میشد. چون کسی که باید حامی و پشتیبان او میبود، تبدیل به کابوس و دشمن شماره یک او شده بود. خوراک روزانه مرد کتک زدن او بود. اصلاً بدون کتک زدن او روزش به پایان نمیرسید. در خانه را بر روی او قفل میکرد. تلفن را قطع کرده بود. حتی به او اجازه دیدار با پدر و مادرش و اعضای خانوادهاش را هم نمیداد. ازدواج و زندگی مشترک برایش تبدیل به یک زندان و قفس شده بود. حتی تولد دو فرزند زیبا و دوست داشتنی هم باعث ایجاد تغییر رفتاری در شوهرش نشد.
بالاخره با هزار دردسر و مکافات از همسرش جدا شد. مرد حق مادری را هم از او گرفت. دست بچهها را گرفت و با خود به شهری دیگر برد. از فردای جدایی، داستان تکراری زندگی زن شروع شد. نگاههای خیره، متلک و توقف اتومبیلها و اصرار و تعارف رانندگان خودروهای سواری. اکثر جاهایی هم که برای کار میرفت، یا قصد استثمار او با حقوق پایین را داشتند و یا پیشنهادهای بیشرمانهای را مطرح میکردند. گناه او بیوه بودن بود. حتی رفتار خانوادهاش هم با او تغییر کرده بود و زیاد به او روی خوش نشان نمیدادند.
زن در این دنیا تک و تنها شده بود. شبها به یاد روزهای خوش کودکی گریه میکرد. گناه او چه بود؟ زن بودن؟ آیا حق او از زندگی این بود؟ چرا؟؟؟