۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

خانم! حرف زیادی موقوف (به مناسبت روز جهانی زن)

اگر حرف زیادی بزنی، فقط کتک نوش جان خواهی کرد... تو ناموس من هستی... من صاحب اختیار تو هستم... اینجا خانه بابایت نیست... حرف من حجت است... ساکت باش و حرف‏های من را آویزه گوش خودت کن...

دختر روزهای شیرینی را در خانه پدری و در کنار اعضای خانواده خود سپری می‏کرد. چون در بین پنج فرزند خانواده او تنها فرزند دختر بود و همچنین آخرین بچه. برای همین همه او را خیلی دوست داشتند. چهار برادر هم حسابی هوای خواهرشان را داشتند. پدر و مادر هم بدون اینکه تبعیضی بین فرزندان قائل شوند، به دختر یکی یک دانه خودشان بیشتر رسیدگی می‏کردند تا او احساس تنهایی در بین اعضای خانواده نکند.

دختر روز به روز بزرگتر می‏شد و تفاوت‏های جامعه واقعی را با خانه و خانواده خودش می‏دید. روزی نبود که هزاران نگاه خیره، زشت و بد نصیب او نشود. بعضی‏ها هم او را آماج متلک و فحش‏های بسیار زشتی قرار می‏دادند. آرزوی دختر این شده بود که هر چه زودتر به خانه برگردد. چون دلش نمی‏خواست که اسباب و وسیله تفریح دیگران شود. چون دوست داشت جایی باشد که او را از خود بدانند و با او مانند یک انسان عادی رفتار کنند.

روزی پسری با پدر و مادرش به خانه آنها برای خواستگاری آمد. پسر خیلی کم حرف و سر به زیر بود. دختر هم از پسر خیلی خوشش آمده بود. چون با مردان و پسرانی که در کوچه و خیابان‏های شهر دیده بود، خیلی متفاوت بود. دختر به او پاسخ مثبت داد. جشن باشکوهی برگزار شد و با هم ازدواج کردند.

چند ماه بعد از ازدواج، ناسازگاری و بهانه جویی‏های شوهرش شروع شد: کی بود که با تلفن خانه تماس گرفت؟ اینقدر بیرون از خانه نرو. این چه لباسی است که پوشیده‏ای؟ خانم! تو زن من هستی. ناموس من هستی. با مردان غریبه نباید حرف بزنی. حرف حرف من است. ارباب و رئیس در اینجا من هستم. حرف اول و آخر را من می‏زنم و ...

دختر روز به روز افسرده تر می‏شد. چون کسی که باید حامی و پشتیبان او می‏بود، تبدیل به کابوس و دشمن شماره یک او شده بود. خوراک روزانه مرد کتک زدن او بود. اصلاً بدون کتک زدن او روزش به پایان نمی‏رسید. در خانه را بر روی او قفل می‏کرد. تلفن را قطع کرده بود. حتی به او اجازه دیدار با پدر و مادرش و اعضای خانواده‏اش را هم نمی‏داد. ازدواج و زندگی مشترک برایش تبدیل به یک زندان و قفس شده بود. حتی تولد دو فرزند زیبا و دوست داشتنی هم باعث ایجاد تغییر رفتاری در شوهرش نشد.

بالاخره با هزار دردسر و مکافات از همسرش جدا شد. مرد حق مادری را هم از او گرفت. دست بچه‏ها را گرفت و با خود به شهری دیگر برد. از فردای جدایی، داستان تکراری زندگی زن شروع شد. نگاههای خیره، متلک و توقف اتومبیل‏ها و اصرار و تعارف رانندگان خودروهای سواری. اکثر جاهایی هم که برای کار می‏رفت، یا قصد استثمار او با حقوق پایین را داشتند و یا پیشنهادهای بی‏شرمانه‏ای را مطرح می‏کردند. گناه او بیوه بودن بود. حتی رفتار خانواده‏اش هم با او تغییر کرده بود و زیاد به او روی خوش نشان نمی‏دادند.

زن در این دنیا تک و تنها شده بود. شب‏ها به یاد روزهای خوش کودکی گریه می‏کرد. گناه او چه بود؟ زن بودن؟ آیا حق او از زندگی این بود؟ چرا؟؟؟