۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

همه سهمیه و امتیاز آن مرد جانباز در چشمان نابینایش خلاصه شده است

حاجی! این قدر برای ما از دوران جنگ، خاطره و قصه تعریف نکن! ... خسته شدیم... گوش ما از این حرف‏ها پر است... می‏خواستید نروید! ... کلی سهمیه و امتیاز نصیبتان شده است، دیگر چه می‏خواهید؟ ... دست از سر ما بردارید... نکند جان ما را هم می‏خواهید؟! ... خانه، ماشین، باغ، ویلا، پول و کلی امکانات دیگر دارید، هنوز سیر نشده‏اید؟! ... حاجی! شما چرا با اتوبوس رفت و آمد می‏کنی؟ یعنی این قدر خسیس هستی که حاضر نیستی پول کرایه تاکسی را بدهی؟ یا مگر شما بنز آخرین مدل و راننده شخصی نداری؟! ... حاجی! گدا بازی در نیار و عید نوروز و تابستان دست خانم را در دستت بگیر و یک سفری برو کیش، دوبی یا استانبول... مظلوم نمایی؟ ... برای ما قیافه می‏گیری؟! ... به درک که به جنگ و جبهه رفته‏ای! ... به ما چه! ... شما خیلی فیلم اکشن و وسترن نگاه می‏کردید، جوگیر و احساساتی شدید... دوره شما تمام شد... خودتان هم به تاریخ پیوسته‏اید... مشکلات شما به ما هیچ ربطی ندارد... از آن همه سهمیه و امتیاز استفاده کنید... به درک، به جهنم که به جنگ و جبهه رفتید...

دیگر شنیدن این حرف‏ها برایش عادی شده است. چهره مردم را نمی‏بیند، ولی زخم زبان‏هایشان را می‏شنود. زخم زبان‏های ناحقی که با او همان کاری را می‏کنند که دشمن با او کرد. تحمل گلوله و ترکش دشمنان را داشت، ولی تحمل ترکش‏های خودی (زخم زبان‏ها) را ندارد. او، همرزمانش و خیلی‏های دیگر با دشمن همین مردم جنگیدند و مبارزه کردند. او از زندگی خودش برای آسایش و راحتی دیگران، گذشت کرد. اما مردم چقدر زود فراموش می‏کنند. شاید هم دلشان می‏خواهد که فراموش کنند. شاید هم فراموشی برایشان بهتر است.

سهمیه و امتیازی که نصیب او شد دو چشم نابینا، زخم و ترکش‏های باقیمانده از جنگ، مشکلات، درد، رنج و غم و غصه است. بزرگ شدن فرزندانش را ندید. حسرت دیدن چهره بچه‏هایش سهم او از زندگی، جبهه و جنگ است. نه خانه‏ای نصیب او شد، نه ویلا، نه بنز آخرین مدل و نه پولی به دست او رسید. بچه‏ها به دلیل مشکلات شدید اقتصادی درس را رها و ترک تحصیل کردند. حتی از آن سهمیه کنکور و دانشگاه هم چیزی به ایشان نرسید. همسرش برای تأمین مخارج زندگی مجبور به انجام کار در خانه‏های دیگران و تحمل هزار و یک تحقیر و سختی است.

می‏گوید: "زمان جنگ همه مردم همدل و متحد بودند. نوجوانان، جوانان، مردان و پیرمردان از همه جای ایران بدون هیچ چشم داشت، انتظار و توقعی عازم جبهه‏ها شدند. بعد از جنگ هم امتیاز و سهمیه نصیب دیگران، جنگ نکرده‏ها و جبهه ندیده‏ها شد. ولی ما را بدنام کردند. ما نه در آن موقع چیزی می‏خواستیم و نه الان. ما کار خودمان را انجام دادیم."

خیلی از اوقات پای سجاده نمازش به گریه می‏افتد و از خدای خودش می‏خواهد که او را هم به نزد دوستان و همرزمان شهیدش بفرستد. او این مردم را دوست دارد. اگر دوست نمی‏داشت، به جبهه نمی‏رفت. ولی این دنیا و مردمش او را دوست ندارند. چون او و امثال او سال‏ها است که فراموش شده‏اند. بسیجی واقعی امثال او هستند. روزگار تلخ، ناجوانمرد و نامردی داریم... ای کاش کمی قدر شناس بودیم... ای کاش...